آن قدر زیـاد میشودکه دنیا
با تمام ِ وسعتش
برایـَم تنگ میشود …
… دلتنــگـم…
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد ازحرکـت ایستـاد…
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید…
دلتنگ ِ خودَم…
خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام.
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم.!!!
حالا یک بار از شهر می رویم.!
یک بار از دیار …!
یک بار از یاد …!
یک بار از دل …!
و یک بار از دست.!!!!!
انگار از همون روزاست حال و هوام رنگ تو کوچه دلتنگ تو
دلم گرفته دوباره هوای تورو داره
چشمای خیسم واسه دیدنت بی قراره
این راه دورم خبر از دل من که نداره
اروم ندارم یه نشونه میخوام واسه قلبم
جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمیبندم
این دل تنهام دوباره هوای تورو داره
هوای شهر تو و بوی گلاب بیچیده توی اتاقم مثل خواب
داره بدجوری غریبی میکنه اخ جز تو دردمو کی میدونه؟!!!!!
امشب چشمام بی خوابنو،نم نم بارونه چشام
بارون برام یه خاطرست ،خاطره میلاد عشق
خاطره میلادی که ،تقدیر برای من نوشت
بارونی که هر نم نمش، بوی گل و بهار میداد
به مخمل سرخ گلها یه دنیا اعتبار میداد
وقتی که بارون میباره،یاد اونو باز دوباره برام تداعی میکنه
اشک و تو چشمهام میاره.
دلم میخواد اون بدونه دلم براش بارونیه
که دنیای بزرگ،برام مثل یه زندون میمونه
بارون ببار رو شیشه ها،پنجره تنها نمونه
بذار صدات وبشنوه یاد تو یادش بمونه
بارون ببار که بشکنه سکوت سرد این خونه
حال دگر گون منو جز تو اخه کی میدونه.!!!!!!!
.شکوه و گله کرد،خدا سکوت کرد.
اسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
کفر گفت و ترک عبادت کرد،خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت"عزیز من یک روز دیگر هم از دست رفت.تمام روز را با شکایت کردن و فریاد زدن و جار و جنجال به راه انداختن از دست دادی،تنها یک روز باقی است،بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!"
هق هق کنان گفت:اما با یک روز چکار میتوان کرد؟
خداوند گفت:ان کس که لذت یک روز زندگی کردن را تجربه کند،گویی که هزار سال زیسته است و انکه امروزش را در نیابد،هزار سال هم به کارش نمی اید.
انگاه سهم یک روز زندگی کردن را در دستانش ریخت و گفت:"حالا برو و زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی که در گودی دستانش میدرخشید خیره شد،میترسید حرکت کند،میترسید راه برود،میترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد.
بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟!بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.انوقت شروع به دویدن کرد.زندگی را به سر و رویش پاشید،زندگی را نوشید،زندگی را بویید و چنان به وجد امد که احساس کرد میتواند تا ته دنیا بدود،میتواند بال بزند،میتواند پا روی خورشید بگذارد میتواند.
او در ان یک روز اسمان خراشی بنا نکرد،زمینی را مالک نشد،و مقامی را به دست نیاورد،اما در همان یک روز.
دست بر پوست درخت کشید،
روی چمن خوابید،
کفش دوزکی را تماشا کرد،
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
به انهایی که اورا نمیشناختند سلام کرد
برای انهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز اشتی کرد،خندید،سبک شد،لذت برد،سرشار شد،بخشید،عاشق شد
،عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
" امروز او در گذشت کسی که هزار سال زیسته بود"
خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگيره
بی بهونه می باره
به کسی توجه نميکنه
از کسی خجالت نميکشه
می باره و می باره و می باره
اينقدر می باره تا آبی بشه
کاش
کاش می شد مثل آسمون بود
کاش می شد وقتی دلت گرفت آنقدر بباری تا
بالاخره آفتابی بشی
بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده
انگار نه انگار که غمی بوده
همه چيز فراموشت بشه.!!!
کاش می شد.
درباره این سایت